نزدیکى هاى غروب آفتاب ، مسیر طولانى را به طور مخفیانه شناسایى کرده بودیم ،
موقع غروب محمدعلى گفت : «مىخواهم نماز بخوانم ».
گفتم : میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده ،
یا حتى اسیر شویم ، ولى او بى اعتنا به حرف من مشغول وضو شد.
با خودم فکر کردم که اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن کردیم و نماز را به محمدعلى اقتدا کردیم .